نمی دونم چرا دارم این ها رو این جا می نویسم ، به جای نوشتنشون در دفترچه ی خاطراتم.دفترچه ی خاطراتی که باید بعدش درش رو ببندم و بذارمش توی کمد تا تموم نوشته هام و احساساتم و هر چیز دیگه ای که برای من باارزشه ، خاک بخورن.
دلیل کارم رو نمی دونم.فقط می دونم وارد صفحه ی وبلاگ شدم و شروع کردم به نوشتن.خب ، طبیعتا دلم هم نمیاد که این نوشته ها رو حذف کنم و بگم:
-چیه داری می نویسی.اصلا کی اهمیت می ده؟!!!
ولی خب بازم می نویسم.چون تا این جا نوشتمش.اهچیه دارم یه ساعته همه اش چرت و پرت می گم.بهتره این پست رو ولش کنین.نخونیدش.همین الان اگه دارین می خونیدش ببندینش.چون این پست اصلا به شرلوک ربطی نداره. :))
خب ، امروز روز اول این ترم بود.خوب بود.ولی بیشتر از همه از دیدن دوباره ی کوه های برفی که از محوطه ی حیاط دانشگاه دیده می شن ، خوشحال بودم. *_*
ظاهرا هیچ کس هم به جز من به این کوه ها نگاه نمی کنه.چرا؟نمی دونم! :/ فقط اینو می دونم که هر وقت به یکی از دوستام گفتم:
-به اون دور دست ها نگاه کن.کوه های برفی رو می بینی؟خیلی قشنگن ، نه؟
فقط با یه نگاه بی تفاوت به کوه ها نگاه کرده و با بی خیالی و یه لبخند ساختگی گفته:
-آره.خیلی قشنگن.
و دوباره به کار خودش ادامه داده.به خیلی ها گفتم.به خیلی ها که فکر می کردم زیبایی طبیعت رو درک می کنن گفتم.گفتم و کوه ها رو نشونشون دادم.ولی هیچ کدومشون ، هیییچ کدومشون ، علاقه ای به این کوه ها نداشتن.بعضی اوقات احساس می کنم که این کوه ها نسبت به آدمای اطرافم ، درک بیشتری دارن. :(
جدیدا احساس می کنم خیلی تنهام.خیلی خیلی تنها.موضوع اصلا کوه ها نیستن ها.ولی خب ، وقتی تنها دلخوشیت این روزها بشه برف و بارون و کوه و گل و گیاه و درخت و کتاب و فیلم و این حرف ها.چی بگم.فقط دو یا سه نفر هستن که شاید درکم کنن.شاید بفهمنن.خیلی سخته ها؟بیست سال روی این دنیا زندگی کرده باشی و فقط دو یا سه نفر رو داشته باشی که واقعا و از ته دل دوستت دارن و درکت می کنن یا حداقل من فکر می کنم که درکم می کنن.دلم برای خیلی چیزها تنگ شده.خیلی مکان ها و خیلی آدما.بسه دیگه.بهتره دیگه ننویسم.آره.بازم سکوت می کنم.همین.سکوت.
درباره این سایت